جستجو در تالار
در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'ادبیات'.
27 نتیجه پیدا شد
-
مادل سپرده ایم به گریه برای هم باران به جای من،من وباران به جای هم ابری گریست در من و در وی گریستم تا دم زنیم دم زدنی در هوای هم ما تاب خورده ایم که ما قد کشیده ایم گهواره های چابک مان دست های هم باری به پایبندی هم پیر می شویم تاپیرمی شوند درختان به پای هم غم نیست نیستن که همه در تداومیم چون ابتدای یک دگر از انتهای هم تنها صداست انچه در این راه ماندنی است خوش باد زنده ماندن مان در صدای هم حسین منزوی
- 37 پاسخ
-
- غزل مدرن
- غزل عاشقانه
-
(و 9 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
نام: فروغ فرخزاد تولد: ۸ دی ۱۳۱۳ (تهران) وفات: ۲۴ بهمن ۱۳۴۵ علت مرگ: سانحهٔ رانندگی در جاده پیشه: شاعر و کارگردان همسر(ها): پرویز شاپور (طلاق گرفت) شریک(های) زندگی: ابراهیم گلستان بنیان گذارشعر نو زندگی: فروغ در ظهر ۸ دیماه ۱۳۱۳ در خیابان معزالسلطنه کوچه خادم آزاد در محله امیریه تهران از پدری تفرشی و مادری کاشانیتبار به دنیا آمد. پوران فرخزاد خواهر بزرگتر فروغ چندی پیش اعلام کرد فروغ روز هشتم دی ماه متولد شده و از اهل تحقیق خواست تا این اشتباه را تصحیح کنند. فروغ فرزند چهارم توران وزیریتبار و محمد فرخزاد است. از دیگر اعضای خانواده او میتوان برادرش، فریدون فرخزاد و خواهر بزرگترش، پوران فرخزاد را نام برد. فروغ با مجموعههای اسیر، دیوار و عصیان در قالب چهارپاره کار خود را آغاز کرد. ویکی پدیا
- 17 پاسخ
-
- دلنوشته های عاشقتنه
- زندگی نامه فروغ فرخزاد
- (و 13 مورد دیگر)
-
نام: حسین پناهی تولد: ۶ شهریور ۱۳۳۵ (شهرستان کهگیلویه) مرگ: ۱۴ مرداد ۱۳۸۳ (۴۸ ساله - تهران ) پیشه: بازیگر، کارگردان، نویسنده، شاعر زندگی: جوانی حسین پناهی در ۶ شهریور ۱۳۳۵ در روستای دژکوه از توابع شهر سوق از توابع شهرستان کهگیلویه در استان کهگیلویه و بویراحمد زاده شد. پس از اتمام تحصیل در بهبهان به توصیه و خواست پدر برای تحصیل به مدرسهٔ آیتالله گلپایگانی رفت و بعد از پایان تحصیلات برای ارشاد و راهنمایی مردم به محل زندگیاش بازگشت. چند ماهی در کسوت روحانیت به مردم خدمت کرد تا اینکه زنی برای پرسش مسئلهای که برایش پیش آمده بود پیش حسین رفت و از حسین پرسید که فضلهٔ موشی داخل روغن محلی که حاصل چند ماه زحمت و تلاشم بود افتاده است، آیا روغن نجس است؟ حسین با وجود اینکه میدانست روغن نجس است (روغن محلی معمولاً در تابستان از حرارت دادن کره به دست میآید و در هوای آزاد و با توجه به گرم بودن هوا در تابستان روغن همیشه به صورت مایع است)، ولی این را هم میدانست که حاصل چند ماه تلاش این زن روستایی، خرج سه چهار ماه خانوادهاش را باید تأمین کند، به زن گفت نه همان فضله و مقداری از اطراف آن را دربیاورد و بریزد دور، روغن دیگر مشکلی ندارد. بعد از این اتفاق بود که حسین علیرغم فشارهای اطرافیان نتوانست تحمل کند که در کسوت روحانیت باقی بماند. این اقدام حسین به طرد وی از خانواده نیز منجر شد. حسین به تهران آمد و در مدرسهٔ هنری آناهیتا چهار سال درس خواند و دوره بازیگری ونمایشنامهنویسی را گذراند.
- 30 پاسخ
-
- مجموعه شعر
- مجموعه شعرنو
- (و 10 مورد دیگر)
-
رابعه بنت کعب قزداری، که این داستان درباره او است، نخستین بانوی سخنور و شاعر ایران است و بعضی قطعات زیبا و دلآویز از او باقی مانده است. چنین قصه که دارد یاد هرگز؟ چنین کاری کرا افتاد هرگز؟ رابعه یگانه دختر کعب امیر بلخ بود. چنان لطیف و زیبا بود که قرار از دلها میربود و چشمان سیاه جادوگرش با تیر مژگان در دلها مینشست. جانها نثار لبان مرجانی و دندانهای مرواریدگونش میگشت. جمال ظاهر و لطف ذوق به هم آمیخته و او را دلبری بیهمتا ساخته بود. پدر نیز چنان دل بدو بسته بود که آنی از خیالش منصرف نمیشد و فکر آینده دختر پیوسته رنجورش میداشت. چون مرگش فرا رسید، پسر خود حارث را پیش خواند و دلبند خویش را بدو سپرد و گفت: «چه شهریارانی که درّ گرانمایه را از من خواستند و من هیچ کس را لایق او نشناختم، اما تو چون کسی را شایسته او یافتی خوددانی تا به هر راهی که میدانی روزگارش را خرم سازی.» پسر گفتههای پدر را پذیرفت و پس از او بر تخت شاهی نشست و خواهر را چون جان گرامی داشت. اما روزگار بازی دیگری پیش آورد. روزی حارث به مناسبت جلوس به تخت شاهی جشنی برپا ساخت. بساط عیش در باغ باشکوهی گسترده شد که از صفا و پاکی چون بهشت برین بود. سبزه بهاری حکایت از شور جوانی میکرد و غنچه گل به دست باد دامن میدرید. آب روشن و صاف از نهر پوشیده از گل میگذشت و از ادب سر بر نمیآورد تا بر بساط جشن نگهی افکند. تخت شاه بر ایوان بلندی قرار گرفته و حارث چون خورشیدی بر آن نشسته بود. چاکران و کهتران چون رشتههای مروارید دورادور وی را گرفته و کمر خدمت بر میان بسته بودند. همه نیکوروی و بلند قامت، همه سرافراز و دلاور. اما از میان همه آنها جوانی دلارا و خوش اندام، چون ماه در میان ستارگان میدرخشید و بیننده را به تحسین وا میداشت؛ نگهبان گنجهای شاه بود و بکتاش نام داشت. بزرگان و شریفان برای تهنیت شاه در جشن حضور یافتند و از شادی و سرور سرمست گشتند و چون رابعه از شکوه جشن خبر یافت به بام قصر آمد تا از نزدیک آن همه شادی و شکوه را به چشم ببیند. لختی از هر سو نظاره کرد. ناگهان نگاهش به بکتاش افتاد که به ساقیگری در برابر شاه ایستاده بود و جلوهگری میکرد؛ گاه به چهرهای گلگون از مستی میگساری میکرد و گاه رباب مینواخت، گاه چون بلبل نغمه خوش سر میداد و گاه چون گل عشوه و ناز میکرد. رابعه که بکتاش را به آن دلفروزی دید، آتشی از عشق به جانش افتاد و سراپایش را فراگرفت. از آن پس خواب شب و آرام روز از او رخت بربست و طوفانی سهمگین در وجودش پدید آمد. دیدگانش چون ابر میگریست و دلش چون شمع میگداخت. پس از یک سال، رنج و اندوه چنان ناتوانش کرد که او را یکباره از پا درآورد و بر بستر بیماریش افکند. برادر بر بالینش طبیب آورد تا دردش را درمان کند، اما چه سود؟ چنان دردی کجا درمان پذیرد که جاندرمان هم از جانان پذیرد رابعه دایهای داشت دلسوز و غمخوار و زیرک و کاردان. با حیله و چارهگری و نرمی و گرمی پرده شرم را از چهره او برافکند و قفل دهانش را گشاد تا سرانجام دختر داستان عشق خود را به غلام، بر دایه آشکار کرد و گفت: چنان عشقش مرا بیخویش آورد که صد ساله غمم در پیش آورد چنین بیمار و سرگردان از آنم که می دانم که قدرش میندانم سخن چون میتوان زان سر و من گفت چرا باید ز دیگر کس سخن گفت باری از دایه خواست که در دم برخیزد و سوی دلبر بشتابد و این داستان را با او در میان بگذارد، به قسمی که رازش بر کسی فاش نشود، و خود برخاست و نامهای نوشت: الا ای غایب حاضر کجایی به پیش من نه ای آخر کجایی بیا و چشم و دل را میهمان کن و گرنه تیغ گیر و قصد جان کن دلم بردی و گر بودی هزارم نبودی جز فشاندن بر تو کارم ز تو یک لحظه دل زان برنگیرم که من هرگز دل از جان برنگیرم اگر آئی به دستم باز رستم و گرنه میروم هر جا که هستم به هر انگشت در گیرم چراغی ترا میجویم از هر دشت و باغی اگر پیشم چو شمع آئی پدیدار و گرنه چون چراغم مرده انگار پس از نوشتن، چهره خویش را بر آن نقش کرد و به سوی محبوب فرستاد. بکتاش چون نامه را دید از آن لطف طبع و نقش زیبا در عجب ماند و چنان یکباره دل بدو سپرد که گویی سالها آشنای او بوده است. پیغام مهرآمیزی فرستاد و عشق را با عشق پاسخ داد. چون رابعه از زبان دایه به عشق محبوب پی برد، دلشاد گشت و اشک شادی از دیده روان ساخت. ار آن پس روز و شب با طبع روان غزلها میساخت و به سوی دلبر میفرستاد. بکتاش هم پس از خواندن هر شعر عاشقتر و دلدادهتر میشد. مدتها گذشت. روزی بکتاش رابعه را در محلی دید و شناخت و همان دم به دامنش آویخت. اما به جای آن که از دلبر نرمی و دلدادگی ببیند با خشونت و سردی روبه روگشت. چنان دختر از کار او برآشفت و از گستاخیش روی در هم کشید که با سختی او را از خود راند و پاسخی جز ملامت نداد: که هان ای بیادب این چه دلبریست تو روباهی ترا چه جای شیریست که باشی تو که گیری دامن من که ترسد سایه از پیراهن من عاشق ناامید برجای ماند و گفت: «ای بت دلفروز، این چه حکایت است که در نهان شعرم میفرستی و دیوانهام می کنی و اکنون روی میپوشی و چون بیگانگان از خود میرانیم؟» دختر با مناعت پاسخ داد که: «از این راز آگاه نیستی و نمیدانی که آتشی که در دلم زبانه میکشد و هستیم را خاکستر میکند به نزدم چه گرانبهاست. چیزی نیست که با جسم خاکی سر و کار داشته باشد. جان غمدیده من طالب هوسهای پست و شهوانی نیست. ترا همین بس که بهانه این عشق سوزان و محرم اسرارم باشی، دست از دامنم بدار که با این کار چون بیگانگان از آستانهام دور شوی.» پس از این سخن، رفت و غلام را شیفتهتر از پیش برجای گذاشت و خود همچنان به شعر گفتن پرداخت و آتش درون را با طبع چون آب تسکین داد. روزی دختر عاشق تنها میان چمنها می گشت و می خواند: الا ای باد شبگیری گذر کن ز من آن ترک یغما را خبر کن بگو کز تشنگی خوابم ببردی ببردی آبم و آبم ببردی چون دریافت که برادرش شعرش را میشنود کلمه «ترک یغما» را به «سرخ سقا» یعنی سقای سرخ رویی که هر روز سبویی آب برایش میآورد، تبدیل کرد. اما برادر از آن پس به خواهر بدگمان شد. از این واقعه ماهی گذشت و دشمنی بر ملک حارث حمله ور گشت و سپاهی بیشمار بر او تاخت. حارث هم پگاهی با سپاهی چون بختش جوان از شهر بیرون رفت. خروش کوس گوش فلک را کر کرد و زمین از خون دشمنان چون لاله رنگین شد. اجل چنگال خود را به قصد جان مردم تیز کرد و قیامت برپا گشت. حارث سپاه را به سویی جمع آورد و خود چون شیر بر دشمن حمله کرد. از سوی دیگر بکتاش با دو دست شمشیر میزد و دلاوریها مینمود. سرانجام چشمزخمی بدو رسید و سرش از ضربت شمشیر دشمن زخم برداشت. اما همین که نزدیک بود گرفتار شود، شخص رو بسته سلاح پوشیدهای سواره پیشصف درآمد و چنان خروشی برآورد که از فریاد او ترس در دلها جای گرفت. سوار بر دشمن زد و سرها به خاک افکند و یک سر به سوی بکتاش روان گشت. او را برگرفت و به میان صف سپاه برد و به دیگرانش سپرد و خود چون برق ناپدید گشت. هیچ کس از حال او آگاه نشد و ندانست که کیست. این سپاهی دلاور، رابعه بود که جان بکتاش را نجات بخشید. اما به محض آن که ناپدید گشت سپاه دشمن چون دریا به موج آمد و چون سیل روان گشت و اگر لشکریان شاه بخارا به کمک نمیشتافتند دیاری در شهر باقی نمیماند. حارث پس از این کمک، پیروز به شهر برگشت و چون سوار مرد افکن را طلبید نشانی از او نجست. گویی فرشته ای بود که از زمین رخت بربست. همین که شب فرا رسید، و قرص ماه چون صابون، کفی از نور بر علم پاشید؛ رابعه که از جراحت بکتاش دلی سوخته داشت و خواب از چشمش دور گشته بود نامه ای به او نوشت: چه افتادت که افتادی به خون در چو من زین غم نبینی سرنگونتر همه شب همچو شمعم سوز در بر چو شب بگذشت مرگ روز بر سر چه میخواهی ز من با این همه سوز که نه شب بودهام بیسوز نه روز چنان گشتم ز سودای تو بیخویش که از پس میندانم راه و از پیش اگر امید وصل تو نبودی نه گردی ماندی از من نه دوری نامه مانند مرهم درد، بکتاش را تسکین داد و سیل اشک از دیدگانش روان ساخت و به دلدار پیغام فرستاد: که: «جانا تا کیم تنها گذاری سر بیمار پرسیدن نداری چو داری خوی مردم چون لبیبان دمی بنشین به بالین غریبان اگر یک زخم دارم بر سر امروز هزارم هست بر جان ای دل افروز ز شوقت پیرهن بر من کفن کن شد» بگفت این وز خود بیخویشتن شد چند روزی گذشت و زخم بکتاش بهبود یافت. رابعه روزی در راهی به رودکی شاعر برخورد. شعرها برای یکدیگر خواندند و سؤال و جواب ها کردند. رودکی از طبع لطیف دختر در تعجب ماند چون از عشقش آگاه گشت راز طبعش را دانست و چون از آن جا به بخارا رفت به درگاه شاه بخارا، که به کمک حارث شتافته بود، رسید. از قضا حارث نیز برای عذرخواهی و سپاسگذاری همان روز به دربار شاه وارد گشت. جشن شاهانهای برپا شد و بزرگان و شاعران بار یافتند. شاه از رودکی شعر خواست. او هم برپا خاست و چون شعرهای دختر را به یاد داشت همه را برخواند. مجلس سخت گرم شد و شاه چنان مجذوب گشت که نام گوینده شعر را از او پرسید. رودکی هم مست می و گرم شعر، بیخبر از وجود حارث، زبان گشاد و داستان را چنان که بود بیپرده نقل کرد و گفت : "شعر از دختر کعب است که مرغ دلش در دام غلامی اسیر گشته است چنان که نه خوردن میداند و نه خفتن و جز شعر گفتن و غزل سرودن و نهانی برای معشوق نامه فرستادن کاری ندارد. راز شعر سوزانش جز این نیست." حارث داستان را شنید و خود را به مستی زد چنان که گویی چیزی نشنیده است. اما چون به شهر خود بازگشت دلش از خشم می جوشید و در پی بهانهای میگشت تا خون خواهر را فرو ریزد و ننگ را از دامان خود بشوید. بکتاش نامههای آن ماه را که سراپا از سوز درون حکایت می کرد یکجا جمع کرده و چون گنج گرانبها در درجی جای داده بود. رفیقی داشت ناپاک که ازدیدن آن درج حرص بر جانش غالب شد و به گمان گوهر سرش را گشاد و چون آن نامهها را برخواند همه را نزد شاه برد. حارث به یکباره از جا دررفت. آتش خشم سراسر وجودش را چنان فرا گرفت که در همان دم کمر قتل خواهر بست. ابتدا بکتاش را به بند آورد و در چاهی محبوس ساخت، سپس نقشه قتل خواهر را کشید. فرمود تا حمامی بتابند و آن سیمتن را در آن بیافکنند و سپس رگزن هر دو دستش را رگ بزند و آن را باز بگذارد. دژخیمان کردند. رابعه را به گرمابه بردند و از سنگ و آهن در را محکم بستند. دختر فریادها کشید و آتش به جانش افتاد؛ اما نه از ضعف و دادخواهی، بلکه آتش عشق، شوز طبع، شعر سوزان، آتش جوانی، آتش بیماری و سستی، آتش مستی، آتش از غم رسوایی، همه این ها چنان او را میسوزاندند که هیچ آبی قدرت خاموش کردن آنها را نداشت. آهسته خون از بدنش میرفت و دورش را فرامیگرفت. دختر شاعر انگشت در خون فرو میبرد و غزلهای پر سوز بر دیوار نقش میکرد. همچنان که دیوار با خون رنگین میشد چهرهاش بیرنگ میگشت و هنگامی که در گرمابه دیواری نانوشته نماند در تنش نیز خونی باقی نماند. دیوار از شعر پر شد و آن ماهپیکر چون پارهای از دیوار برجای خشک شد و جان شیرینش میان خون و آتش و اشک از تن برآمد. روزدیگر گرمابه را گشودند و آن دلفروز را چون زعفران از پای تا فرق غرق در خون دیدند. پیکرش را شستند و در خاک نهفتند و سراسر دیوار گرمابه را از این شعر جگرسوز پر یافتند: نگارا بی تو چشمم چشمهسار است همه رویم به خون دل نگار است ربودی جان و در وی خوش نشستی غلط کردم که بر آتش نشستی چو در دل آمدی بیرون نیایی غلط کردم که تو در خون نیایی چو از دو چشم من دو جوی دادی به گرمابه مرا سرشوی دادی نصیب عشق این آمد ز درگاه که در دوزخ کنندش زنده آگاه سه ره دارد جهان عشق اکنون یکی آتش یکی اشک و یکی خون به آتش خواستم جانم که سوزد چو جای تست نتوانم که سوزد به اشکم پای جانان می بشویم بخونم دست از جان می بشویم بخوردی خون جان من تمامی که نوشت باد، ای یار گرامی کنون در آتش و در اشک و در خون برفتم زین جهان جیفه بیرون مرا بی تو سرآمد زندگانی منت رفتم تو جاویذان بمانی چون بکتاش از این واقعه آگاه گشت، نهانی فرار کرد و شبانگاه به خانه حارث آمد و سرش را از تن جدا کرد؛ و هم آنگاه به سر قبر دختر شتافت و با دشنه دل خویش شکافت. نبودش صبر بی یار یگانه بدو پیوست و کوته شد فسانه. برگرفته از کتاب «داستانهای دلانگیز» نوشته دکتر زهرا خانلری (کیا) ـ سال 1346 منبع: تبیان
-
نام: مریم قهرمانلو اطلاعات دیگه ای موجود نیست اگه تونستین توی همین تاپیک عنوان کنید. (ممنونم)
- 49 پاسخ
-
- دوست داشتن
- عشق
- (و 14 مورد دیگر)
-
نام: پریسا زابلی پور درباره این نویسنده چیزی پیدا نشده، اگر اطلاعاتی موجود بود، در این پست ارسال کنید. موفق باشید.
- 33 پاسخ
-
- بیوگرافی
- بیوگرافی پریسا زابلی پور
-
(و 9 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
در روزگار قدیم، مطربان در مجالس عروسی و جشن، پس از اجرای برنامه و شیرین کاریهای خود، نعلبکی یا زنگی را جلوی میهمانان میگرفتند و با صدای بلند میگفتند: "اعطینا" یعنی لطفا عنایت کنید و پولی بدهید، که در حقیقت همان شاباش بوده است. از آنجایی که، در گذشته زبان عربی در میان فارسیزبانان نیز رایج بوده، این لفظ به زبان فارسی نیز راه یافت، اما مانند بسیاری از کلمات عربی، پس از ورود به زبان فارسی کاملاً تغییر کرده و به شکلی در آمده، که تلفظ آن برای فارسی زبانان راحت تر باشد، در نتیجه این لفظ در زبان فارسی به صورت "اتینا" تلفظ میشود، که یک غلط مصطلح است. مثل "خرج اتینا" به معنای پولی است که، به جای آنکه خرج کارهای لازم و ضروری شود، در راه بیهوده و سرگرمی خرج شود. در انتها بخشی از یک ترانه عامیانه شیرازی را بیان میکنیم که، این مثل در آن به کار رفته است: نه فکر دنیا میکنه نه فکر عقبی میکنه هرچی که پیدامیکنه خرج "اتینا" میکنه
-
- ادبیات
- کلمات قدیمی
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
میگویند روزی ملک الشعرای بهار شاعر معروف در مجلسی نشسته بود و حضار برای آزمایش طبع وی چهار کلمه را انتخاب کردند تا وی آنها را در یک رباعی بیاورد. کلمات انتخاب شده عبارت بودند از: خروس، انگور، درفش و سنگ ملک الشعرای بهار گفت: برخاسـت خروس صبح برخیز ای دوست خون دل انگور فکن در رگ و پوست عشق من و تو صحبت مشت است و درفش جور دل تو صحبت سنگ است و سبوست جوانی خام که در مجلس حاضر بود گفت: این کلمات با تبانی قبلی انتخاب شده اند. اگر راست میگوئید، من چهار کلمه انتخاب میکنم و شما آنها را در یک رباعی بیاورید. سپس این چهار کلمه را انتخاب نمود: آئینه، اره، کفش و غوره. بدیهیست آوردن این کلمات دور از ذهن در یک رباعی کار ساده ای نبود، لیکن ملک الشعرا شعر را اینگونه گفت: چون آینه نور خیز گشتی احسنت چون ارّه به خلق تیز گشتی احسنت در کفش ادیبان جهان کردی پای غوره نشده موَیز گشتی احسنت
-
- ملک الشعرای بهار
- ادبیات
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
نکته های مهم: در هنگام مطالعه ی شعر تلاش خواهم کرد ناب ترین ابیات را انتخاب کنم. سعی خواهد شد ابیاتی که پند و اندرزی در آن وجود دارد گرد آوری شود. ابیات که صرفا معنا و مفهوم عشق دنیایی دارد، جمع آوری نخواهد شد. ابیات ناب/حافظ/بخش اول ۱- حدیث از مطرب و می گو و راز دهر، کمتر جو که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را ۲- به خُلق و لطف توان کرد صید اهل نظر به بند و دام نگیرند مرغ دانا را ۳- آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است با دوستان مروت با دشمان مدارا ۴- در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند گر تو نمی پسندی ، تغییر کن قضا را ۵- یار مردان خدا باش که در کشتی نوح هست خاکی که به آبی نخرد توفان را ۶- برو از خانه ی گردون به دَر و نان مَطلب کآن سیه کاسه در آخر بکشد مهمان را ۷- حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی دام تزویر مکن چون دگران قرآن را ۸- هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق ثبت است بر جریده ی عالم دوام ما ۹- عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده باز گردد یا برآید چیست فرمان شما ۱۰- نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت ۱۱- حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست ۱۲- باده نوشی که در او روی و ریایی نَبُوَد بهتر از زهد فروشی که در او روی ریاست ۱۳- ما نه یاران ریاییم و حریفان نفاق آن که او عالم سِر است بدین حال گواست فرض ایزد بگذاریم و به کس بد نکنیم وآنچه گویند روا نیست نگوییم رواست ۱۴- چه شود گر من و تو چند قدح باده خوریم باده از خون رَزان است نه از خون شماست ۱۵- چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست سخن شناس نه ای جان من، خطا اینجاست ۱۶- من همان دم که وضو ساختم از چشمه ی عشق چار تکبیر زدم یکسره بر هر چه که هست ۱۷- کمر کوه کم است از کمر مور اینجا نا امید از در رحمت مشو ای باده پرست ۱۸- مقام عیش میسر نمیشود بی رنج بلی به حکم بلا بسته اند عهد اَلست ۱۹- به هست و نیست مَرنجان ضمیر و خوش می باش که نیستی است سرانجام هر کمال که هست ۲۰- آنچه او ریخت به پیمانه ی ما نوشیدیم اگر از خَمر بهشت است وگر باده ی مست ۲۱- بکن معامله وین دل شکسته بخر که با شکستگی ارزد به صد هزار درست ۲۲- بیدار شو ای دیده که ایمن نتوان بود زین سیل دمادم که در این منزل خواب است ۲۳- سبز است در و دشت بیا تا نگذاریم دست از سر آبی که جهان جمله سراب است ۲۴- حافظ هر آنکه عشق نورزید و وصل خواست احرام طَوف ِ کعبه ی دل بی وضو ببست ۲۵- مرا به بندِ تو دوران چرخ راضی کرد ولی چه سود؟؟ که سر رشته در رضای تو بست ۲۶- ارباب حاجتیم و زبان سوال نیست در حضرت کریم تمنا چه حاجت است ۲۷- بیا که قصر امل سخت سست بنیاد است بیار باده که بنیاد عمر بر باد است ۲۸- غلام همت آنم که زیر چرخ کبود ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است ۲۹- مجو درستی عهد از جهان سست نهاد که این عجوزه عروس هزار داماد است ۳۰- نشان عهد و و وفا نیست در تبسم گل بنال بلبل بی دل که جای فریاد است گرد آوری و تایپ: ابوالقاسم کریمی (فرزندزمین)
-
مهمان این برنامه کتاب باز سردبیر فصل نامه فرم و نقد بود. سینما و ادبیات چه نسبتی باهم دارند؟ س: یادتونه اولین بار ما همدیگرو کجا دیدیم ؟ توی کتابخونه کانون فرهگی پرورش فکری کودک و نوجوان ۲۰ سال پیش هر روز شما میرفتین پشت یه میز منم پشت یه میز دیگه .. ص: فصل نامه فرم نقد دربارش بگید ف: مجله ای است که ۱۰۰ صفحه سینما داره ۱۰۰ صفحه هم ادبیات تماما هم نقده و نسیه توش نیست. ص: چرا ادبیات؟ چرا داستان؟ چرا نقد ؟ ف: من فکر میکنم که ادبیات به مراتب از سینما مهمتره چون ادبیات تونش و ربطش به انساسن خیلی بیشتر از سینماست، ادبیات بیشتر ادم میسازه تا سینما، ادبیات بیشتر مارو با خودمون اشنا میکنه و با جهان پیرامونمون ... ادبیات کاری میکنه که هیچ مدیوم دیگه ای نمیتونه بکنه تخیل رو شوکوفا میکنه، سینما نمیتونه موسیقی نمیتونه حتی هیچ مدیوم دیگه نمیتونه ... یعنی کسی که میاد پیش من و میگه من میخوام نقد بنویسم و بفهمم و چه خبره میگم برو رمان بخون ... پشت ادم اگر رمان باشه رمان های کلاسیک فرهنگی و ایرونی و ادبیات کلاسیک ایرون قطعا درست تر جلو میره تا اینکه این پشت خالی باشه .... نسل ما ادبیات با ما مانوس بود من یادمه توی دوره دبیرستان رمان هایی که بود ما چیزی جا نمیذاشتیم. شعر میخوندیم رمان میخوندیمن. شعر اخوان یادمه توی دوران دبیرستان که با دوستان میخوندیم شعر و رمان و رمان و رمان .... شاید اون پشتوانه اصلیه منه در این حیطه یعنی تخیل رو میفهمم فکر میکنم ادمی که داستایوسفکی نخونده چخوف نخونده پوشکین نخونده امیلی پست نخونده همینگوی نخونده فالکنر نخونده کمیتش خیلی میلنگه .... و ادم هایی که اینارو درست خوندن و منم بعد از دو دهه دوباره دارم ادبیات میخونم و جلسات نقد ادبی هم تا چند وقت پیش توی کافه داشتیم. به شدت دارم لذت میبرم و به شدت دارم چیزای جدید یاد میگیرم. بحث فرم و من ظاهرا ادم فرموله کننده ای توی ایرانم خیلی اش رو مدیون ادبیاتم یعنی خیلیشیو مدیونه اینم که یه کسی به یه لغت به یه مکث توی لغت تبدیل میکنه یه حس رو این چقدر فرمه ! س: اینو توضیح میدین؟ ف: اجازه بدید قبل از این که اینو توضیح بدم ی نکته عرض کنم ما معمولا گفتم رمان نمیخونیم نسل امروز رو عرض میکنم و پشتمون خالیه از تخیل یعنی بدونه رمان تخیلی درکار نیست به نظر من ... یعنی تخیل تربیت شده ای در کار نیست ... ادم نمیتونه هم زندگی رو تجربه کنه و تجربه های این همه ادم رو اما رمان به ما این تجربه هارو منتقل میکنه و همه بخشیش رو بهمون منتقل میکنه اگه کنش خوندن یاد بگیریم، نه این که بخونیم بگیم چی بود ؟ نه مهم نیست چی بود ! مهم اینه چگونه بود !!! همه بحث فرم که تو سوال کردی هم همین بود چگونه بود ! این که قصه اینجا تموم شد یا فرم سریالمون یا فلان فیلم خیلی اهمیت نداره تازه چه هم توی دل چگونه هست. یعنی وقتی چگونه درست باشه چه اش از دل اون درمیاد. س: ولی شما همیشه طرفدار چگونه هستید اینو میدونم ولی اگه این دوتا باهم ترکیب بشه چی ؟ یعنی این که مهم که بگیم چی چگونه بود ... این به نظرم قدم اوله که بگیم چی چگونه بود ؟ یعنی داریم اصالت رو به چی میدیم اما وقتی بگیم چگونه بود ؟ این دمکراسی هم قائلیم برای همه آدم های که هرچی میخوان بگن اما بلد باشن بگن اما درست بگن تازه از اونجا که درست گفتن حالا دعوامون تازه شروع میشه ! اما اونایی که خیلی ادعای ارزشی دارن خیلی ادعای روشن فکری دارن خیلی ادعای فلسفی دارن و چگونه ندارن ادعاشون رو هواست چی راجع بهش حرف میزنن !وقتی بلد نیستن حرف بزنن ... حالا اگه بحث قبلی رو بخوایم ادامه بدیم فرق ادم با دیگر موجودات که آفریده شدن چیه ؟ بعضی ها میگن کاره، بعضی ها میگن کلامه، من یه ذره اونورترم میگم قصه هست ... ادم با قصه تعریف میشه ادمی که قصه نداره ادم نیست! و ادمی که به قصه علاقه نداره ادم نیست! و مرگ براش بهتره ... یاد شهرزاد بیوفت، شهرزاد قصه تو قصه میبرد واقعه تو واقعه که مرگ پشت در بمونه مرگ میگفت یا قصه بگو یا بمیر و اون قصه میگفت ... یعنی قصه غیر از این که تخیل رو و ادم رو و قصه ادمیزاد رو عقب روندن مرگه ... قصه زندگیه مونادی زندگیه حالا میفهمی چرا میگم ادبیات مهمتر از سینماست و اگر سینماییم دوست دارم قطعا سینمای قصه گوست به زبون تصویر ولی واژه و کلام قلدر تر از تصویره یعنی چی ؟ یعنی شما نمیتونی چیزایی که نوشته میشه خیلی چیزایی که نوشته میشه ترجمه کنی به تصویر شما نمیتونی هیچ بیت حافظ رو ترجمه کنی به تصویر ... شما نمیتونی خیلی از حس های انسانی توی ادبیات کلاسیک رو تصویریش کنی، درنمیاد اصلا و تازه دارم فکر میکنم که هیچ مدیومی نمیتونه مدیوم دیگرو بپوشونه هر مدیومی مستقله، فرم خودش رو داره و پدیدار و معینه که ترجمه ناپذیره به همین دلیل باز بگم به نظرم ادبیات ادم میسازه تخیل رشد میده، چشم مارو باز تر میکنه، مارو لطف تر میکنه، مارو سخت تر میکنه، و آمادگی برامون به وجود میاره که با مرگ دست و پنجه نرم کنیم و مرگ رو عقب برونیم. س: اقای فراستی من سوال بعدیم هم درباره تیتر یک همین فصل نامه هست (فرم و نقد) یه مطلبی از ویزینیو ولف چگونه باید کتاب خوند ؟ ف: شاهکاریه یعنی تو نخوندی امشب بخونی زنگ میزنی به من میگی دمتون گرم بی نظیر مطلب! س: اقای فراستی چگونه باید دکتاب خواند؟ خیلی این سخته! خیلی باید ادم خودشو تقویت کنه تا بتونه درست کتاب بخونه. به نظرم گزینش نباید کرد اول، کتاب ادبیات خوب که دستت میرسه بخون. اگه کتاب زنده باشه همچنان ... مثال میزنم این کتاب برای زنده یاد احمد محموده من اخیرا زمین سوختشو خوندم از اون کتاب هایی بود که از دستم در رفته بود که ذدزیازه جنگه مرسی درباره سه ماه اول جنگه که از سطر اول تو هیچی نمیدونی روای شروع میکنه تو خیابون راه رفتن و حرفای مردم رو شنیدن و منتقل کردن حرف ها ... انگار که اون موقع است که شهریوره ۵۹ و تو توی اهوازی با این مردم جونوبی که داره تجواز عراق شروع میشه .. انقدر این کتاب تواناست توی فرم که تو دل میدی و میری جلو نمیذاره کات کنی یه نفس مجبوری بری آدم هارو میشناسی حرکت رو میفهمی محمود معتقده که کتاب رمان توصیف و حرکت در توصیف نیست خود حرکته! یعنی اگه میخواد بهت بگه که طرف گرمش بود و چطور .... اگر مشکل نگارشی داشت ببخشید و در زیر پست صحیحش رو بگید.
-
- ادبیات
- کتاب های خوب
- (و 10 مورد دیگر)
-
نام: حمید جدیدی اطلاعات دیگه ای موجود نیست اگه تونستین توی همین تاپیک عنوان کنید. (ممنونم) منبع: کافه شعر
- 27 پاسخ
-
- دلنوشته عاشقانه
- دلنوشته
- (و 10 مورد دیگر)
-
نام: فاضل نظری تولد: ۱۳۵۸/۰۶/۱۰ (خمین) پیشه: شاعر، مدیر، استاد دانشگاه ، غزل آثار: گریههای امپراتور (چاپ ۵۰)، ۱۳۸۲، سورهٔ مهر اقلیت (چاپ ۴۰)، ۱۳۸۵، سورهٔ مهر آنها (چاپ ۴۰)، ۱۳۸۸، سورهٔ مهر گزیدهٔ شعر (چاپ ۱۴)، ۱۳۹۰، انتشارات مروارید ضد (چاپ ۳۰)، ۱۳۹۲، سورهٔ مهر کتاب (چاپ۲۴)، ۱۳۹۵، سورهٔ مهر زندگی: فاضل نظری در سال ۱۳۵۸ در شهرستان خمین واقع در جنوب استان مرکزی متولد شد. تحصیلات اولیهٔ خود را در شهرهای خمین و خوانسار گذراندهاست. او در سال ۱۳۷۶ برای ادامه تحصیل در رشتههای معارف اسلامی و مدیریت در دانشگاه امام صادق(ع) به تهران آمد و تحصیلات خود را در مقطع دکترای رشتهمدیریت تولید و عملیات در دانشگاه شهید بهشتی ادامه داد. او در سال ۸۴۴ و به مدت یک سال به عنوان معلم ادبیات در مقطع دبیرستان تدریس نمود. دبیری سه دوره جشنواره بینالمللی فیلم صد، دبیری علمی جشنواره بینالمللی شعر فجر و عضویت در شورای علمی گروه ادبیات انقلاب اسلامیفرهنگستان زبان و ادب فارسی بعضی از عناوین ادبی و هنری و علمی اوست. تا کنون از این شاعر، پنج مجموعه شعر گریههای امپراتور، اقلیت، آنها، ضد و «کتاب» توسط انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است. سه مجموعهٔ اول از مجموعههای شعری او توسط انتشارات سوره مهر در یک بستهبندی مجزا تحت عنوان سهگانهٔ شعریِ فاضل نظری ارائه شدهاست؛ و هر پنج مجموعه در قالب «پنج دفتر» عرضه شده است. فاضل نظری علاوه بر سابقهٔ ۱۰ سال ریاست حوزه هنری استان تهران، رئیس مرکز موسیقی حوزهٔ هنری، عضو شورای عالی شعر سازمان صدا و سیما نیز بوده و از سال ۱۳۸۳۳ در دانشگاههای تهران نیز تدریس میکند. از کتاب او بهعنوان برگزیدهٔ کتاب سال جمهوری اسلامی در سال ۱۳۸۷ تقدیر شد. همچنین از او بهعنوان شاعر جریانساز در دههٔ ۱۳۸۰ و همچنین پرمخاطبترین شاعر به انتخاب مردم در سال ۱۳۹۱ تجلیل به عمل آمدهاست. از دیگر افتخارات او انتخاب وی بهعنوان یکی از پنج چهرهٔ شاخص هنر سال ۱۳۹۳ در ایران است که در روز هنر انقلاب اسلامی ایران در سال ۱۳۹۴ اعلام و از او تقدیر شد. گزیدهٔ برخی آثار او در کشورهای فارسیزبان منتشر شدهاست. همچنین گزیدهٔ اشعار وی در سال ۱۳۹۲ در دو قطعِ رقعی و جیبی بههمراه مقدمهای دربارهٔغزل به قلم او در انتشارات مروارید منتشر شدهاست که تا کنون بیش از ۱۰۰ نوبت تجدید چاپ شدهاست. آخرین اثر او با نام «کتاب» با هجده هزار نسخه فروش در ده روز عنوان پرفروشترین کتاب نمایشگاه در سال ۱۳۹۵ را از آن خود ساخت. او از تیرماه ۱۳۹۴۴ در حوزهٔ هنری عهدهدار معاونت هنری است.
- 117 پاسخ
-
- شعر فارسی
- گزیده اشعار فاضل نظری
-
(و 31 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
- شعر فارسی
- گزیده اشعار فاضل نظری
- غزل زیبا
- ادبیات عاشقانه
- غزل عاشقانه فاضل نظری
- غزل
- عاشقانه
- اشعار عاشقانه
- اشعار
- شعر
- غزل_فاضل_نظری
- فاضل_نظری
- استاد فاضل نظری
- فاضل نظری
- غزل عاشقانه
- عاشقنه
- اشعار_فاضل_نظری
- معاصر
- اشعار_عاشقانه
- غزل_مدرن
- ادبیات
- شعر عاشقانه
- شعر منتخب
- اشعار منتخب عاشقانه
- اشعار منتخب فاضل نظری
- بیوگرافی
- بیوگرافی فاضل نظری
- زندگی نامه فاضل نظری
- فاضل
- نظری
- اشعار عاشقانه زیبا
- اشعار عاشقانه منتخب
- انجمن عاشقانه
-
سری سوم در اینجا دلنوشته های عاشقانه ای که در اینترنت موجوداند را قرار میدهیم. این اشخاص در انجمن وجود ندارند. برای ارسال دلنوشته های خود به بخش مربوطه مراجعه فرمایید. این سری از دلنوشته ها تماما از کانال تلگرامی بایکوت (علی قاضی نظام) گرفته شده است. (اجازه از کانال گرفته شده) نکته: در صورت تکرار و محتوا نامناسب آنرا گزارش کنید. کانال تلگرام بایکوت
-
سری دوم در اینجا دلنوشته های عاشقانه ای که در اینترنت موجوداند را قرار میدهیم. این اشخاص در انجمن وجود ندارند. برای ارسال دلنوشته های خود به بخش مربوطه مراجعه فرمایید. این سری از دلنوشته ها تماما از کانال تلگرامی بایکوت (علی قاضی نظام) گرفته شده است. (اجازه از کانال گرفته شده) نکته: در صورت تکرار و محتوا نا مناسب آنرا گزارش کنید. کانال تلگرام بایکوت
- 124 پاسخ
-
- متن
- دلنوشته عاشقانه
-
(و 12 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
زادروز: ۱۰ اردیبهشت ۱۲۸۸ (تهران) درگذشت: ۲۴ آبان ۱۳۴۷ (۵۹ سال) (تهران) آرامگاه: مقبره ظهیرالدوله شمیران نامهای دیگر: محمدحسن (بیوک) معیری سبک: غزل لقب: «زاغچه»، «شاه پریون» ، «گوشهگیر» و «حقگو» والدین: فرزند محمدحسنخان مؤید خلوت نوه: معیر الممالک (نظام الدوله) زندگی نامه: محمدحسن (بیوک) معیری فرزند محمدحسینخان مؤیدخلوت و نوهٔ دوستعلیخان نظامالدوله در دهم اردیبهشت ۱۲۸۸ خورشیدی در تهران، گلشنچشم به جهان گشود. پدرش قبل از تولد رهی درگذشته بود. رهی معیری تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در تهران به پایان برد؛ آنگاه وارد خدمت دولتی شد و در مشاغلی چند خدمت کرد. از سال ۱۳۲۲ به ریاست کل انتشارات و تبلیغات وزارت پیشه و هنر (بعداً وزارت صنایع) منصوب گردید. پس از بازنشستگی در کتابخانه سلطنتی اشتغال داشت. رهی از اوان کودکی به شعر و موسیقی و نقاشی دلبستگی فراوان داشت و در این هنرها بهرهای بسزا یافت. هفده سال بیش نداشت که اولینرباعی خود را سرود: کاش امشبم آن شمع طرب میآمد / وین روز مفارقت به شب میآمد آن لب که چو جان ماست دور از لب ماست / ای کاش که جانِ ما به لب میآمد در آغاز شاعری، در انجمن ادبی حکیم نظامی که به ریاست وحید دستگردی تشکیل میشد شرکت جست و از اعضای مؤثر و فعال آن بود و نیز در انجمن ادبی فرهنگستان از اعضای مؤسس و برجسته آن به شمار میرفت. وی همچنین در انجمن موسیقی ایران عضویت داشت. اشعار رهی در بیشتر روزنامهها و مجلات ادبی نشر یافت و آثار سیاسی، فکاهی و انتقادی او در روزنامه باباشمل و مجله تهران مصور چاپ میشد. در شعرهایفکاهی و انتقادی از نام مستعار «زاغچه»، «شاه پریون»، «گوشهگیر» و «حق گو» استفاده میکرد. رهی معیری در سالهای آخر عمر در برنامه گلهای رنگارنگ رادیو، در انتخاب شعر با داوود پیرنیا همکاری داشت و پس از او نیز تا پایان زندگی آن برنامه را سرپرستی میکرد. رهی در همان سالها سفرهایی به خارج از ایران داشت از جمله: سفر به ترکیه در سال ۱۳۳۶، سفر به اتحاد جماهیر شوروی در سال ۱۳۳۷ برای شرکت در جشن انقلاب کبیر، سفر به ایتالیا و فرانسه در سال ۱۳۳۸ و دو بار سفر به افغانستان، یک بار در سال ۱۳۴۱ برای شرکت در مراسم یادبود نهصدمین سال درگذشت خواجه عبدالله انصاری و دیگر در سال ۱۳۴۵. عزیمت به انگلستان در سال ۱۳۴۶ برای عمل جراحی، آخرین سفر معیری بود. آرامگاه رهی معیری در گورستان ظهیرالدوله رهی معیری در سال ۱۳۴۷ خورشیدی در تهران براثر بیماریای که تاب و توان از وی گرفته بود در ۵۹ سالگی درگذشت. وی در گورستان ظهیرالدولهشمیران مدفون گردیدهاست. ویکی پدیا
- 3 پاسخ
-
- غزل عاشقانه
- عاشقانه
-
(و 10 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
داشتم از گرما می مُردم. به راننده گفتم دارم از گرما مي ميرم. راننده كه پير بود گفت: «اين گرما كسي رو نميكشه.» گفتم: «جالبه ها، الان داريم از گرما كباب مي شيم، شش ماه ديگه از سرما سگ لرز مي زنيم.» راننده نگاهم كرد. كمي بعد گفت: «من ديگه سرما رو نمي بينم.» پرسيدم: «چرا؟» راننده گفت: «قبل از اينكه هوا سرد بشه مي ميرم.» خنديدم و گفتم: «خدا نكنه.» راننده گفت: «دكترا جوابم كردن، دو سه ماه ديگه بيشتر زنده نيستم.» گفتم: «شوخي مي كنيد؟» راننده گفت: «اولش منم فكر كردم شوخيه، بعد ترسيدم بعدش افسرده شدم ولی الان ديگه قبول كردم.» ناباورانه به راننده نگاه كردم. راننده گفت: «از بيرون خوبم، اون تو خرابه... اونجایی كه نميشه ديد.» به راننده گفتم: «پس چرا دارين كار می كنين؟» راننده گفت: «هم برای پولش، هم برای اينكه فكر و خيال نكنم و سرم گرم باشه، هم اينكه كار نكنم چی كار كنم.» به راننده گفتم: «من باورم نميشه.» راننده گفت: «خودم هم همين طور... باورم نميشه امسال زمستان را نمی بينم، باورم نميشه ديگه برف و بارون را نمي بينم، باورم نميشه امسال عيد كه بياد نيستم، باورم نميشه اين چهارشنبه، آخرين چهارشنبه ١٧ تير عمرمه.» به راننده گفتم: «اينجوري كه نميشه.» راننده گفت: «تازه الانه كه همه چی رو دوست دارم، باورت ميشه اين گرما رو چقدر دوست دارم؟»... ديگر گرما اذيتم نمی كرد، ديگر گرما نمی كشتم... سروش صحت روزنامه اعتماد، هجده تيرماه نود و چهار
-
نام: مریم حیدرزاده تولد: ۲۹ آبان ۱۳۵۶ (۳۹ سال) پیشه: شاعر، ترانهسرا، نویسنده،نقاش زندگی : حیدرزاده که بینایی خود را بر اثر چند عمل جراحی در کودکی از دست داد، در اواخر دههٔ ۷۰ با نوشتن شعرهایی به سبک محاورهای و با بهکارگیری کلمات ساده و روان شهرت یافت. بسیاری از خوانندگان داخل کشور و همچنین خوانندگان فارسی زبان در بیرون از ایران از ترانههای او در آهنگهایشان استفادهکردهاند. مریم حیدرزاده دانشآموخته حقوق قضایی از دانشگاه تهران است. پدر او بازنشسته ارتش و مادر او هم کارمند بود ولی به خاطر نگهداری از وی مدت هاست که فعالیت بیرون از منزل ندارد. مریم حیدرزاده ساکن سعادتآباد تهران است.
- 7 پاسخ
-
- حیدرزاده
- مریم
-
(و 31 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
- حیدرزاده
- مریم
- شعر
- اشعار
- شعر نو
- شعر محاوره ای
- شعر عاشقانه
- شعر های نو
- شعر زیبا
- شعر نو زیبا
- اشعار نو
- سایت شعر نو
- اشعار مریم حیدرزاده
- مریم حیدرزاده
- شعر ناب
- عشق واقعی
- حس خوب
- حال عالی
- ادبیات
- هنر
- هنرمند
- ادبیات و هنر
- اشعار زیبا
- آهنگ مریم حیدر زاده
- دانلود دکلمه های مریم حیدرزاده
- دکلمه مریم حیدرزاده
- بیوگرافی مریم حیدرزاده
- عکس مریم حیدرزاده
- مثل هیچکس
- متن شعر
- متن زیبا
- متن دکلمه
- متن دکلمه مریم حیدرزاده
-
سالهایی که دانشجو بودیم بعضی از استادها خیلی سفت و سخت حضور و غیاب را انجام می دادندتعدادی هم برای مچ گیری ابتدا و انتهای کلاس این کارو می کردند،یه هم دوره ای داشتم که عاشق یکی از دخترای کلاس شده بود.هر وقت این خانم سر کلاس حاضربود، حتی اگر نصف کلاس غایب بودند، ایشون می گفت:استاد همه حاضرند!و بالعکس، اگر تنها غایب کلاس این خانم بود می گفت:استاد امروز همه غایبند، هیچ کس نیامده!در اواخر دوران تحصیل ازدواج کردند و دورادور می شنیدم که بسیار خوب و خوش هستند.تازگی خبر دادند که خانم درگذشته و آگهی ترحیم خانم را با این مضمون چاپ کرده است:هیچ کس زنده نیست ... همه مرده اند...
-
- داستان عاشقانه
- داستانک
-
(و 5 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
نام: احمد شاملو تولد: ۲۱ آذر ۱۳۰۴ (تهران) وفات: ۲ مرداد ۱۳۷۹ (امامزاده طاهر، کرج) زندگی : شاملو در سال ۱۳۲۶ در سن بیست و دو سالگی با اشرفالملوک اسلامیه ازدواج کرد. هر چهار فرزند او، سیاوش، سامان، سیروس و ساقی حاصل این ازدواج هستند. این ازدواج به جدایی میانجامد و شاملو پس از یک دهه در سال ۱۳۳۶ با طوسی حائری ازدواج میکند. دومین ازدواج شاملو، همچون نخستین ازدواج، مدت زیادی دوام نمیآورد و چهار سال بعد در ۱۳۴۰ از همسر دوم خود نیز جدا میشود. اما سومین و آخرین پیوند زناشویی شاملو با آیدا، در سال ۱۳۴۳ بود که تا پایان عمر خود، عاشقانه با او زیست. نقش آیدا در زندگی شاملو(امامزاده طاهر، کرج)(امامزاده طاهر، کرج) شاملو در ۱۴ فروردین ۱۳۴۱ با آیدا سرکیسیان ( ریتا آتانث سرکیسیان) آشنا میشود. این آشنایی تأثیر بسیاری بر زندگی او دارد و نقطهٔ عطفی در زندگی او محسوب میشود. در این سالها شاملو در توقف کامل آفرینش هنری به سر میبرد و تحت تأثیر این آشنایی شعرهای مجموعهٔ آیدا: درخت و خنجر و خاطره! و آیدا در آینه را میسراید. او دربارهٔ اثر آیدا در زندگی خود به مجله فردوسی گفت: «هر چه مینویسم برای اوست و به خاطر او… من با آیدا آن انسانی را که هرگز در زندگی خود پیدا نکردهبودم پیدا کردم». آیدا و شاملو در فروردین ۱۳۴۳ ازدواج میکنند و شش ماه در ده شیرگاه (مازندران) اقامت میگزینند و از آن پس شاملو تا آخر عمر در کنار او زندگی میکند. شاملو در همین سال دو مجموعه شعر به نامهای آیدا در آینه و لحظهها و همیشه را منتشر میکند و سال بعد نیز مجموعهای به نام آیدا: درخت و خنجر و خاطره! منتشر میشود و در سال ۱۳۴۵ برای سومین بار تحقیق و گردآوری کتاب کوچه را آغاز میکند و برنامهٔ قصههای مادربزرگ را برای بخش برنامههای کودک تلویزیون ملی ایران تهیه میکند. آیدا شاملو در برخی کارهای احمد شاملو مانند دفتر کتاب کوچه با او همکاری داشت و سرپرست این مجموعه بعد از اوست. کتابها: هوای تازه آیدا در آینه همچون کوچهای بیانتها مجموعه کتاب کوچه وبسایت: http://shamlou.org
- 35 پاسخ
-
- بیوگرافی احمد شاملو
- بیوگرافی
- (و 9 مورد دیگر)
-
نام: سکوت تلخ نویسنده : پانیذ میردار و الناز دادخواه تعداد صفحات : 568 ژانر : عاشقانه، معمایی، پلیسی خلاصه رمان : نیکا دختری که تو یه شب سرد پاییزی دم در خونشون با بدترین صحنه عمرش مواجه میشه جسد خونین خواهرش رو مقابل خودش میبینه و زندگیش عوض میشه و تصمیم میگیره انتقام خواهرشو بگیره... نسخه PDF به صورت کامل | ۳ مگابایت نسخه ePub برای آیفون و آندروید و … | ۲۲۸ کیلوبایت نسخه اندروید با فرمت اپلیکیشن | ۷۶۱ کیلوبایت نسخه جاوا با فرمت Jar – کتابچه | ۸۳۸ کیلوبایت منبع: رمان فوریو
-
نام: کمپ عشق نویسنده : ANDREA تعداد صفحات : ۱۴۴ ژانر : ترسناک، عاشقانه، معمایی خلاصه رمان : سه دختر که یه تابستون متفاوت رو آرزو می کنند و حس ماجراجوییشون اون ها رو به یه کمپ عجیب ولی زیبا می کشونه. بدون اینکه بفهمن با رفتن به اونجا سند مرگ خودشون رو امضا می کنند. بدون هیچ اطلاع قبلی راجب اینکه اون کمپ تابستانی قراره براشون به کمپ مرگ تبدیل شه. نسخه PDF به صورت کامل | ۱.۳ مگابایت نسخه ePub برای آیفون و آندروید و … | ۷۲ کیلوبایت نسخه اندروید با فرمت اپلیکیشن | ۶۲۵ کیلوبایت نسخه جاوا با فرمت Jar – کتابچه | ۶۳۹ کیلوبایت منبع: رمان فوریو
-
- معمایی
- دانلود رمان
-
(و 9 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
سلام اي عزيز ترين مونس و اي ناز ترين همدم تورا در لحظه لحظه های عمرم ياد می كنم تو را در سطر سطر خاطرم ياد می كنم تورا در صفحه صفحه دفتر دلم ورق مي زنم تو را مي خوانم و تو ساده و نازنين مرا نگاه مي كني فقط صدای پر مهر تو گوشم را پر كرده و نواي دلفريب تو آشيانه قلبم را لانه خود ساخته و نجوای دلربايت آن آورده بر سرم تا ديگر نه صدایی از كسی بشنوم و نه روي ديگري را ببينم ومن قطرات اشك را بر روي گونه های خود چه خنك احساس مي كنم و قطرات خون را در دل چه گرم و مي انديشم كه تو در اين زمان به چه مشغولي و دلت در كجا سير میكند و شتابت براي چيست و هيچ شده نگاهي به دل نا آرام من كنی هيچ شده صدايم كنی تا با صد جواب به سويت بدوم اي كاش آشيانه روحم اسير گردباد عشق تو ويران نبود تا تو را مي بردم و هزار توی آن را به تو مي نماياندم اي كاش نگاه معصومانه ات اينگونه صدايم را در گلو نمي شكست و نوای روح نوازت اينگونه آرام از من نمي ربود اي كاش لختي تامل مي كردی آخر اين زنگي مست هم دلي دارد اي كاش بغض راه گلويت را نمي بست تا تو هم همراه من ترنم مي كردي و صدای قناری خوش آواز قفس قلبت مرا مست و مدهوش مي كرد اي كاش مي توانستم از پس اين ديوار بلند دسته گلی از عشق برايت هديه كنم اي كاش مي شد قطرات باران ديدگانم را بر روي گونه هايت بكشم و دستانت رادر دست بگيرم تا گرمي آنها را حس كنم و سرم را روي شانه هايت گذارم تا صفای تو دل مشوشم را كمي آرام تر كند منتظر آغوش پر مهرت مانده ام تا كی بتوانم در اين سودا غوطه ور كنم. مهرداد - تهران ۲۲/۷/۸۷
- 9 پاسخ
-
- قشنگترین نامه های عاشقنه
- مهرداد
- (و 14 مورد دیگر)
-
من که تا به حال چیزی ننوشتم! اصلا چی بنویسم؟ از کجا شروع کنم؟ نوشتنم نمیآید! اوه…؛ چه کار سختی!! اصلا میترسم…! تقریبا اکثر افراد وقتی میخواهند چیزی بنویسند، معمولا چنین بهانهها و پرسشهایی را مطرح میکنند. آیا «نوشتن» به این اندازه سخت است؟ «نوشتن» مهارتی پرکاربرد است که میتوانیم آن را یاد بگیریم. گستره کاربردهای نوشتن از نگارش یک یادداشت روی میز همکارتان برای یادآوری یک کار شروع میشود و تا مرز نوشتن یک مقاله دانشجویی یا کتاب و حتی فراتر از آن پیش میرود. احتمالا شما دارای یک «تخصص» هستید و از شما خواسته میشود که درباره تخصص خود یا کاری که میکنید چند خطی بنویسید. شاید لازم باشد طرحی را برای ارائه به یک سازمان و شرکت آماده و یا آموختههای خود را در جایی ثبت کنید. اما ممکن است «ترس از نوشتن» مانع از این شود که دست به قلم شوید. این ترس ناشی از روشهای اشتباهی است که از همان دوران دبستان در آموزش مهارتهای اصلی در ما به وجود آمده است. یکی از این مهارتهای اصلی «نوشتن» است. الفبا، کلمه و جمله را یاد گرفتیم، اما بلد نیستیم که چگونه از اینها برای نوشتن یک نامه ساده به همکلاسی یا پدر و مادر خود استفاده کنیم. همین موضوع باعث شده که اغلب ما از همان کودکی از نوشتن بترسیم! خیلی نمیخواهم وارد این بحث شوم و قصد دارم به شما آموزش دهم که چگونه میتوانید با این ترس مقابله کنید. یکی از موارد برطرفکردن ترس، روبروشدن با آن است. پس فارغ از اینکه شما از نوشتن چه هدفی را دنبال میکنید در اینجا چند تمرین ساده به شما پیشنهاد میکنم که باعث میشود دیگر از نوشتن نترسید. هر روز در زمانی مناسب که ذهن شما آمادگی بیشتری دارد، درباره یکی از اتفاقاتی که همان روز یا روز قبل برایتان پیش آمده، مطلبی را بنویسید. حضور در یک مهمانی، یک اتفاق خاص و جالب در محیط کار و یا دیدن یک رویداد جالب در خیابان، سوژههای خوبی برای نوشتن خواهد بود. مهم نیست چطور بنویسید، فقط بنویسید! نه خود شما و نه کس دیگری انتظار خواندن یک اثر هنری ندارد. خواندن روزنامه، مجله و کتاب هم به غلبهکردن شما بر ترس از نوشتن کمک میکند. اما همزمان با این کار میتوانید تمرینی را هم انجام دهید. به طور مثال مقالهای را در یک مجله عمومی بخوانید و سعی کنید خلاصهای از آنچه فهمیدید را بنویسید. آلبوم عکس خانوادگی خود را باز کرده و سعی کنید هر روز برای دو تا سه عکس جالب و خاطرهانگیز، شرح کوتاهی بنویسید. اگر در شبکههای اجتماعی عضو هستید و عکسی را برای سایر دوستانتان به اشتراک میگذارید، متن کوتاهی هم در کنار آن قرار دهید. این تمرین را یک هفته الی ده روز دنبال کنید. فقط سعی نکنید شاعرانه و ادیبانه بنویسید. این کار شما را سخت میکند. ساده و صریح بنویسید. سعی کنید برای چند تا از فعالیتهایی که به طور روزانه در محل کارتان آنها را تکرار میکنید، دستورالعمل کوتاهی تهیه کنید. حتی میتوانید طریقه استفاده از یک دستگاه ساده مانند چاپگر که در محل کارتان است را با نوشتن یک متن مختصر توضیح دهید. اگر اهل سینما رفتن و فیلمدیدن هستید، بعد از اتمام فیلم، خلاصهای از داستان و یا نظر خود را درباره آن بنویسید. نوشتن یک نامه ساده و معمولی به پدر و مادر یا همسرتان که در آن از انجام یک کار تشکر کرده باشید، میتواند بازخوردهای خوب و منحصر به فردی برای شما داشته باشد! تمام اینهایی که گفتم، بهانههایی است برای تمرین نوشتن تا علاوه بر آنکه ترس شما از این کار کم شود، بتوانید مهارتهای توصیفی خود را نیز افزایش دهید. منبع: علم نگار نویسنده: محمدرضا رضائی
-
- نوشتن
- آموزش نویسندگی
- (و 13 مورد دیگر)
-
چندی پیش یکی از کاربران محترم علمنگار، پیشنهاد دادند تا مطلبی درباره کمالگرایی در نوشتن بنویسیم. مسالهای که به نظر میرسد افراد زیادی درگیر آن هستند و خود من هم در اوایل کار روزنامهنگاری و نویسندگیام تا حدودی به چنین دردی مبتلا بودم. در مطلب پیش رو میخواهم به این پرسش کلی پاسخ دهم که کمالگرایی در نوشتن چیست؟ و اگر کمالگرا هستیم، چگونه میتوانیم این ویژگی را در نوشتن کنترل کنیم؟ قبل از هر چیز بررسی کنید که آیا رفتارها و موقعیتهای زیر برای شما آشناست؟ اغلب فکر میکنید برای نوشتن خیلی زود است و هنوز تجربه کافی ندارید؟ اعتقاد دارید نخستین مطلب و اثری که قرار است از شما منتشر شود، باید بهترین باشد؟ مطلبی نوشتهاید، اما به نظرتان میرسد که هنوز اشتباهاتی در آن وجود دارد که از دید شما پنهان مانده است؟ پس فعلا آن را بایگانی میکنید تا بعد. مدتهاست درباره موضوعی تحقیق و پژوهش کردهاید، اما فکر میکنید هنوز برای نوشتن زود است و نیاز به پژوهشهای بیشتر دارید. منتها در همان زمان کتابی یا مقالهای در همین موضوع میبینید که توسط فردی به مراتب از شما کمتجربهتر منتشر شده است. چندین صفحه مطلب نوشتهاید، اما فکر میکنید هنوز آنقدر جامع و کامل نیست که بخواهید آن را منتشر کنید. به نظرتان میرسد جنبهها و ابعاد دیگری هم از موضوع وجود دارد که باید به آنها هم بپردازید. پس هنوز برای انتشار زود است. مطلب یا کتابی نوشتهاید، اما پیش از انتشار آن را به چندین نفر نشان میدهید تا ایرادات احتمالی آن برطرف شود. همواره نگران این هستید که مبادا مطلبتان غلط علمی یا ویرایشی داشته باشد. پس بهتر است به n+1 نفر دیگر هم نشان دهید! و دهها حالت و رفتار مشابه دیگر. اگر یکی از حالتهای بالا در شما وجود دارد، احتمالا به درد کمالگرایی در نوشتن مبتلا هستید! این ویژگی معمولا باعث میشود که متخصصین و به طور کلی افرادی که حرفی برای گفتن دارند، دست به قلم نشوند. یا اگر هم چیزی نوشتند، به تصور کاملنبودن و بهتریننبودن مطلبشان، آن را هیچگاه منتشر نکنند. بعضیها را هم دیدهام که نوشته خود را حتی به نزدیکانشان هم نشان نمیدهند. کمالگرایی در نوشتن چیست؟ اول از همه بهتر است بدانیم تعریف کمالگرایی چیست؟ کمالگرایی، باوری غیرمنطقی است که اشخاص نسبت به خود و محیط اطرافشان دارند. افرادی که کمالگرا هستند، معتقدند که خود و محیط اطراف باید کامل باشد. در زندگی هم، هر کار و تلاشی باید بدون هیچ اشتباه و خطایی رخ دهد. معمولا ریشه اصلی کمالگرایی وسواس و در برخی موارد ترس یا حتی عدم اعتماد به نفس است. حال اگر این تعریف ساده از کمالگرایی را به نوشتن تعمیم دهیم، افراد مبتلا به این درد با شرایطی شبیه به آنچه در ادامه توضیح میدهم، روبرو هستند. هنوز برای نوشتن تجربه کافی ندارم بعضی افراد فکر میکنند اگر قرار است کاری را شروع کنند، باید از قبل تمام فوت و فنهای آن را بلد باشند و بعد دست به کار شوند. آنها کتابهای زیادی میخوانند و به کلاسهای آموزشی مختلفی میروند. اما تصور میکنند که این آموزشها هنوز کافی نیستند و باید همچنان آموختن را ادامه دهند. این تصور خوب و درستی است که باید قبل از انجام هر کاری آموزش دید. ولی هیچ آموزشی به تنهایی جای تجربه را نمیگیرد. مخصوصا مهارتهایی مانند نوشتن که نیاز به تمرین و بازخوردگرفتن از دیگران دارند. خود من و بسیاری از دوستان نویسنده و روزنامهنگارم، بخش زیادی از چیزهایی که در نوشتن بلد هستیم را به کمک تجربه و بازخوردگرفتن از دیگران به دست آوردهایم. مثلا من تا وقتی که نخستین مطلبم منتشر نشده بود، متوجه بسیاری از نکات قوت و ضعف کارم نبودم. در ارتقای مهارتهای نوشتن نکات پنهانی وجود دارند که با هیچ آموزشی نمیتوان به آنها پی برد. این نکات اغلب منحصر به فرد هستند. تجربه چیزی است که بر اثر کارکردن و گذر زمان به دست میآید. کار نویسندگی از پزشکی که با جان انسانها سر و کار دارد، حساستر نیست. بزرگترین پزشکان و جراحان هم از زمان دانشجویی کار خود را آهسته و پیوسته آغاز کردند و اکنون به سرآمدان زمان خود تبدیل شدهاند. پس هر آنچه از نوشتن میدانید، به کار ببندید و نوشتن را آغاز کنید. به مرور با مطالعه، آموزش و کارکردن، مهارت نویسندگی خود را ارتقا خواهید داد. همیشه به خاطر داشته باشید، هیچ کس بدون پریدن در آب به شناگری ماهر تبدیل نمیشود. میخواهم اثری بزرگ و خاص بنویسم یکی از ویژگیهای افراد کمالگرا این است که آنها به سمت هدفهای غیرقابل دستیابی یا هدفهایی میروند که رسیدن به آن از عهده یک نفر خارج است. مثلا به سمت نوشتن کتاب یا اثری خاص میروند که واقعا کار بزرگ و پرزحمتی است. به خصوص کسانی که تجربه خیلی کمی در نوشتن دارند. به طور مثال من در دوران نوجوانی به همراه دو نفر از دوستانم نوشتن یک دانشنامه جامع فضایی را آغاز کردیم. تقریبا طی سه سال بیش از هزار مدخل از این دانشنامه را گردآوری کردیم. اما بعد از این همه تلاش، بررسی کردیم که تنها ۳۰ درصد کار جلو رفته است! تازه همین مقدار هم به ویراستاری و تنظیم نیاز داشت. آن موقع حساب کردیم که اگر با همین انرژی و سرعت پیش میرفتیم، تهیه متن اولیه این دانشنامه حدود هفت سال دیگر از ما زمان میبرد. متاسفانه همین موضوع ما را از ادامه کار دلسرد کرد. در این سالها هر وقت به سراغ پوشه مطالب این دانشنامه در رایانهام میروم، یاد شدیدترین کمالگرایی خودم در نوشتن میافتم. این کار در آن زمان نقش مهمی در افزایش دانستهها و تجربیات من و دوستانم داشت. اما تصور کنید ما با پشتکار و تلاشی که آن موقع داشتیم، (اگر کمالگرا نبودیم)، مطمئنا در آن سه سال حداقل یک یا دو عنوان کتاب خوب و مناسب با حجم و سطحی معقول نوشته بودیم. تعیین اهداف بسیار بزرگ و خارج از توان هم میتواند باعث بروز نوعی کمالگرایی در نوشتن شود. نخستین مطلب من باید بهترین باشد کارهای بزرگترین نویسندهها، کارگردانان سینما، هنرمندان و هر فرد شناختهشدهای که میشناسید را ببینید. چند نفر از آنها نخستین اثرشان بهترین آنها بوده است؟ کمالگراها در نوشتن اعتقاد دارند که نخستین مطلب آنها، باید بهترین کارشان باشد. زیرا معرف کارشان است. به همین خاطر بسیار وسواسگونه عمل میکنند. اغلب آنها نخستین مطالب خود را با بهترین مطالب دیگران مقایسه میکنند. در حالی که این مقایسه اشتباه است. اول از همه توصیه میشود این مقایسه را کنار بگذارید و کلا کار خود را به هیچ عنوان با کار دیگران مقایسه نکنید. زیرا «مرغ همسایه همیشه غاز است»! توجه کنید که کار هر کس منحصر به فرد است و باید خود را با خود مقایسه کرد. کمالگراها در نوشتن، نخستین مطلب خود را با بهترین مطالب دیگران مقایسه میکنند. حال با تمام این تفاسیر اگر انتشار نخستین مطلب برایتان خیلی سخت است و همچنان وسواس دارید و سختگیر هستید. میتوانید آن را در سطح محدودتری منتشر کنید. مثلا اگر مطلبی برای رسانه آماده کردهاید، آن را در رسانههای محلی و یا کممخاطب منتشر نمایید. یا اگر کتابی نوشتید، آن را با تیراژ محدودی چاپ کنید. همین الان امکاناتی وجود دارد که میتوان کتاب را در تیراژهای بسیار کم و حتی در حد ۱۰۰ نسخه هم چاپ کرد. سپس نوشتهتان را به دوستان و افراد نزدیک و عموما مثبتاندیش نشان دهید و نظر کلی آنها را بپرسید. مطمئن باشید اول از همه با نظرات انرژیبخشی روبرو میشوید و اگر ایراد و اشتباه فاحشی در کارتان باشد، آنها با زبان بهتری به شما خواهند گفت. سپس خواهید دید که از مطالب بعدیتان رضایت بیشتری دارید. مطلب من باید بدون اشتباه باشد یادش بخیر در دوران مدرسه معلم انشایی داشتم که به هیچ انشایی نمره ۲۰ نمیداد؛ همیشه میگفت نمره ۲۰ برای خداست! وجود غلط و اشتباه در مطلب اتفاقی بدیهی است. مطالب بهترین نویسندهها هم عاری از اشتباه نیست. اما بگذارید اشتباهات و غلطها را در دو دسته متفاوت بررسی کنیم: اول اشتباههای علمی و مفهومی است و دوم اشتباههای ادبی هستند. * اشتباههای علمی اگر نگران آن هستید که مطلب شما ممکن است غلط علمی داشته باشد، پس آن را به یک یا دو نفر دیگر نشان دهید تا بخوانند. به این کار ویراستاری علمی میگویند. این کار کاملا پذیرفتهشده و رایج است. برخی بنا به دلایلی از این کار طفره میروند. مثلا خجالت میکشند که نکند غلطی در مطلبشان پیدا شود و آبرویشان برود! اصلا کار ویراستاری با همین هدف انجام میشود. پس ترس و خجالت را کنار بگذارید. برای ویراستاری علمی باید در نظر داشته باشید که فردی را برای ویرایش مطلب خود انتخاب کنید که از نظر سطح علمی همرده یا بالاتر از شما باشد. معمولا وقتی مطلب ما توسط فرد دیگری خوانده میشود، بخش زیادی از ایرادات علمی آن برطرف خواهد شد. این خودش میتواند تا حدود زیادی خیال کمالگراها را در نوشتن آسوده کند. با این کار اگر بعد از انتشار مطلبتان فهمیدید هنوز غلط دارد، حداقل یک نفر شریک جرم دارید و همه چیز صرفا به پای شما نوشته نمیشود! ولی اگر بعد از انتشار مطلبتان، غلط علمی در آن پیدا شد، چه؟ مطمئن باشید دنیا به آخر نرسیده است. اگر مطلب در سایت اینترنتی منتشر شده است، به راحتی میتوان آن را ویرایش کرد. اگر هم در رسانه چاپی انتشار پیدا کرده است، قانون اصلاحیه را برای همین مواقع گذاشتهاند. اگر کتاب چاپ کردید، در ویرایش بعدی میتوانید آن را اصلاح کنید. حتی برخی نویسندگان برگه کوچکی که حاوی برخی اشتباهات علمی مهم در کتاب است را به تعداد نسخ منتشرشده از کتاب، چاپ میکنند و پیش از توزیع کتاب درون آن قرار میدهند. یا اگر کتاب توزیع شده باشد، برای مراکز فروش ارسال میکنند. همیشه راهی برای اعتراف به اشتباه و جبران آن وجود دارد. متاسفانه یا خوشبختانه امروزه اعتراف به اشتباه خود افتخار بزرگی است! چیزی که باید امری بدیهی باشد. * اشتباههای ادبی نوع دوم از اشتباهها در مطالب، غلطهای املایی و نگارشی است. راستش را بخواهید اگر مطلب شما توسط ۱۰ ویراستار زبرردست ادبی هم ویرایش شود، مطمئن باشید نفر یازدهم باز هم در مطلب شما یک غلط دیگر پیدا میکند. سعی کنید ویراستار ادبی خوبی پیدا کنید تا کار شما را در سطح مناسب و قابل قبولی ویرایش کند. بعد از آن خیلی سختگیر نباشید. فقط حواستان باشد که در انتخاب ویراستار خوب دوباره کمالگرایی به سراغتان نیاید. من باید مطالعات بیشتری داشته باشم بله؛ شما هر چقدر بیشتر مطالعه کنید، مطمئنا مطالب بهتر و غنیتری مینویسید. ولی برای نوشتن، مطالعه هم حدی دارد! تا به حال هر چقدر که مطالعه کردهاید را مکتوب کنید. مثلا اگر امروز با توجه به مطالعات خود قادرید ۲ صفحه مطلب بنویسید، عیبی ندارد. به مرور با استمرار مطالعه به روزی خواهید رسید که درباره همان موضوع قادرید کتاب بنویسید. فقط مهم است که سعی کنید هر چه مینویسید، صحیح و درست باشد. همین کافی است. مطلب من هنوز ناقص است حتما بارها با این جمله در مطالب و سخنرانیها روبرو شدهاید که «پرداختن به فلان موضوع از حوصله این بحث خارج است!» در نوشتن باید در نظر داشت که پرداختن به خیلی از موضوعات از حوصله بحثها خارج است. مثلا نمیتوان انتظار داشت که در یک مطلب یا کتاب به تمام ابعاد و زوایای یک موضوع پرداخت و آن را بررسی کرد. بعضی افراد، احساس میکنند هر چه مینویسند باز هم کم است و هنوز مطالبی هست که باید به نوشته خود اضافه کنند. من نام این حالت را جامعگرایی در نوشتن گذاشتهام. سعی کنید سوژههای خیلی کلی برای نوشتن انتخاب نکنید و در هر مطلب از یک زاویه یا نگاه خاص به موضوع بپردازید. این کار، نوشتن را راحتتر میکند و از ابتلای شما به درد جامعگرایی جلوگیری میکند. نقطه مقابل کمالگرایی در نوشتن چیست؟ کمالگرایی در نوشتن نقطه مقابلی هم دارد؛ شاید بتوان نام آن را سهلانگاری یا سطحینگری در نوشتن گذاشت. چیزی که باعث میشود افراد بدون دقت و مطالعه صحیح و با شلختگی، مطلب یا کتابی را بنویسید و اثر خود را بینقص و بهترین بدانند. پس مراقب باشید به قول معروف «از این طرف بوم هم نیفتید.» منبع: علم نگار
-
- شروع نویسندگی
- ادبیات
-
(و 8 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
در این زمانه بی های و هوی لال پرست خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست چگونه شرح دهم لحظه لحظه ی خود را برای این همه ناباور خیال پرست؟ به شب نشینی خرچنگ های مردابی چگونه رقص کند ماهی زلال پرست رسیده ها چه غریب و نچیده می افتند به پای هرزه علف های باغ کال پرست رسیده ام به کمالی که جز اناالحق نیست کمال دار برای من کمال پرست هنوز زنده ام و زنده بودنم خاری ست به چشم تنگی نامردم زوال پرست محمد علی بهمنی
- 12 پاسخ
-
- شعر_عاشقانه
- غزل_مدرن
- (و 9 مورد دیگر)