جستجو در تالار
در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'عشق واقعی'.
6 نتیجه پیدا شد
-
روزی پسری خوشچهره در حال چت کردن با یک دختر بود. پس از گذشت دو ماه، پسر علاقه بسیاری نسبت به او پیدا کرد. اما دختر به او گفت: «میخواهم رازی را به تو بگویم.»پسر گفت: «گوش میکنم.» دختر گفت: «پیتر من میخواستم همان اول این مساله را با تو در میان بگذارم اما نمیدانم چرا همان اول نگفتم، راستش را بخواهی من از همان کودکی فلج بودم و هیچوقت آنطور که باید خوش قیافه نبودم. بابت این دو ماه واقعاً از تو عذر میخواهم.» پیتر گفت: «مشکلی نیست.» دختر پرسید: «یعنی تو الان ناراحت نیستی؟»پیتر گفت: «ناراحت از این نیستم که دختری که تمام اخلاقیاتش با من میخواندفلج است. از این ناراحتم که چرا همان اول با من رو راست نبود. اما مشکلی نیست من باز هم تو را میخواهم.»دختر با تعجب گفت: «یعنی تو باز هم میخواهی با من ازدواج کنی؟» پیتر در کمال آرامش و با لبخندی که پشت تلفن داشت گفت: «آره عشق من.»دختر پرسید: «مطمئنی پیتر؟»پیتر گفت: «آره و همین امروز هم میخواهم تو را ببینم.»دختر با خوشحالی قبول کرد و همان روز پیتر با ماشین قدیمیاش و با یک شاخه گل به محل قرار رفت. اما هر چه گذشت دختر نیامد. پس از ساعاتی موبایل پیتر زنگ خورد. دختر گفت: «سلام.»پیتر گفت: «سلام پس کجایی؟دختر گفت: «دارم می آیم. پیتر از تصمیمی که گرفتی مطمئن هستی؟»پیتر گفت: «اگر مطمئن نبودم که به اینجا نمیآمدم عشق من.»دختر گفت: «آخه پیتر…»پیتر گفت: «آخه نداره، زود بیا من منتظر هستم.» و پایان تماس. پس از گذشته دو دقیقه یک ماشین مدل بالا که آخرین دستاورد شرکت بنز بود کنار پیتر ایستاد. دختر شیشه را پایین کشید و با اشک به آن پسر نگاه میکرد. پیتر که مات و مبهوت مانده بود فقط با تعجب به او نگاه میکرد. دختر با لبخندی پر از اشک گفت سوار شو زندگی من. پیتر که هنوز باورش نشده بود، پرسید: «مگر فلج نبودی؟ مگر فقیر و بد قیافه نبودی؟ پس…»دختر گفت: «هیس، فقط سوار شو.»پیتر سوار شد و رو به دختر گفت: «من همین الان توضیح میخواهم.»آری آن دختر کسی نبود جز آنجلینا بنت، دهمین زن ثروتمند دنیا که بعد از این جریان در مطبوعات گفت: «هیچوقت نمیتوانستم شوهری انتخاب کنم که من را به خاطر خودم بخواهد زیرا همه از وضعیت مالی من خبر داشتند و نمیتوانستم ریسک کنم. به همین خاطر تصمیم گرفتم که با یک ایمیل گمنام وارد دنیای چت بشوم. سه سال طول کشید تا من پیتر را پیدا کردم. در این مدت طولانی به هر کس که میگفتم فلج هستم با ترحم بسیار من را رد میکرد. اما من تسلیم نشدم و با خود میگفتم اگر میخواهم کسی را پیدا کنم باید خودم را یک فلج معرفی کنم. میدانم واقعاً سخت است که یک پسر با یک دختر فلج ازدواج کند. اما پیتر یک پسر نبود… او یک فرشته بود. او من را به خاطر خودم میخواست نه به خاطر پولم. با آنکه به دروغ به او گفتم فلج هستم اما باز هم من را میخواست.»آنها هم اکنون ازدواج کردند و فرزندی به نام جیمز دارند.
-
قيس با ظاهري آشفته و پريشان ، در كوچه و بازار ، اشك ريزان در وصف زيبايي هاي ليلي شعر مي خواند ؛ آن چنان كه كاملا به نام مجنون معروف مي شود و قصه اش بر سر زبان ها مي افتد . تنها دل خوشي او اين است كه شب ها پنهاني به محل زندگي ليلي برود و بوسه اي بر در ديوار آن جا بزند و برگردد . پدر و خويشاوندان مجنون هرچه نصيحتش مي كنند كه از اين رسوايي دست بردارد ؛ فايده اي نمي بخشد . بالاخره پدر قيس تصميم مي گيرد به خواستگاري ليلي برود . در قبيله ي ليلي پدر و اقوام او ، بزرگان بني عامر را با احترام مي پذيرند اما وقتي سخن از خواستگاري ليلي براي قيس مي شود ؛ پدر ليلي مي گويد : « وصلت ديوانه اي با خاندان ما پذيرفته نيست ؛ چون حيثيت و آبروي ما را در ميان قبائل عرب بر باد مي دهد و تا قيس اصلاح نشود و راه و رسم عاقلان را در پيش نگيرد او را به دامادي نمي پذيرم .» پدر و خويشان مجنون نااميد برمي گردند و او را پند مي دهند كه از عشق اين دختر صرف نظر كن زيرا كه دختران زيباروي بسياري در قبيله ي بني عامر يا قبائل ديگر هستندكه حاضرند همسري تو را بپذيرند . اما مجنون آشفته تر از پيش سر به بيابان مي گذارد و با جانوران و درندگان همدم مي شود . پدر مجنون به توصيه ي مردم پسرش را براي زيارت به كعبه مي برد و از او مي خواهد كه دعا كند تا خدا او را از اين عشق شوم رهايي دهد و شفا بخشد . اما مجنون حلقه ي خانه ي خدا را در دست مي گيرد و از پروردگار مي خواهد كه لحظه به لحظه ، عشق ليلي را در دل او بيفزايد تا حدي كه حتي اگر او زنده نباشد عشقش باقي بماند و آن قدر براي ليلي دعا مي كند ؛ كه پدرش درمي يابد اين درد درمان پذير نيست و مأيوس برمي گردد . در اين ميان مردي از قبيله ي بني اسد به نام « ابن سلام » دلباخته ي ليلي مي شود و خويشانش را با هداياي بسيار به خواستگاري او مي فرستد . پدر ليلي نمي پذيرد و از او مي خواهد تا كمي صبر كند تا جواب قطعي را به او بدهد روزي يكي از دلاوران عرب به نام نوفل در بيابان مجنون را غزل خوانان و اشك ريزان مي بيند . از حال او مي پرسد . وقتي ماجراي او و عشقش به ليلي را مي شنود به حالش رحمت مي آورد ؛ از او دلجويي مي كند و قول مي دهد او را به وصال ليلي برساند . پس با عده*اي از دلاوران و جنگ جويانش به قبيله ي ليلي مي رود و از آنان مي خواهد ليلي را به عقد مجنون درآورند . اما آنان نمي پذيرند و آماده*ي نبرد مي شوند . نوفل جنگ و كشته شدن بي گناهان را صلاح نمي بيند و از درگيري منصرف ميگردد . مجنون دل شكسته دوباره رهسپار كوه و بيابان مي شود . از سوي ديگر ابن سلام (خواستگار ليلي) آن قدر اصرار مي كند و هديه مي فرستد تا ناچار پدر ليلي به ازدواج او رضايت مي دهد . پس از جشن عروسي وقتي ابن سلام عروس را به خانه مي برد ، هنگامي كه مي خواهد به او نزديك شود ؛ ليلي سيلي محكمي مي زند وبه خداوند قسم مي خورد كه : « اگر مرا هم بكشي نمي*تواني به وصال من برسي .» ؛ شوهرش هم به اجبار از اين كار چشم مي پوشد و تنها به ديدار و سلامي از او راضي مي شود . در همين ايام مرد شترسواري مجنون را در زير درختي مشغول ياد و نام ليلي مي بيند ؛ فرياد برمي آورد كه : « اي بي خبر! چرا بيهوده خود را عذاب مي دهي ؛ آن كه تو را اين چنين از عشقش بي تاب كرده است ؛ اكنون در آغوش شوهرش به بوس و كنار مشغول و از ياد تو غافل است . اين بي قراري را رها كن كه زنان شايسته ي عهد و پيمان نيستند» . مجنون چون اين سخن گزاف را مي شنود ؛ فريادي جگرسوز برمي آورد و بي هوش به خاك مي غلطد . مرد پشيمان مي شود ؛ از شتر پياده مي گردد و از مجنون دل جويي مي كند كه: « من سخن به درستي نگفتم ، ليلي اگر چه بر خلاف ميلش شوهر كرده است ؛ اما به عهد و پيمان پايبند است و جز نام تو را بر زبان نمي آورد .» ولي مجنون دل خسته و نالان به راه مي افتد و در خيال و ذهن خود با ليلي گفتگو مي كند و لب به شكايت مي گشايد كه : « كجا رفت آن با هم نشستن ها و عهد بستن در عشق ؛ كجا رفت آن ادعاي دوستي و تا پاي جان به ياد هم بودن ؛ تو نخست با پذيرفتن عشقم سربلندم كردي ولي اكنون با اين پيمان شكني خوارم نمودي ؛ اما چه*كنم كه خوبرويي و اين بي وفائيت را هم تحمل مي كنم .» پدر مجنون باز به ديدار فرزندش مي ود و او را پند مي دهد اما سودي ندارد و مدتي بعد با غصه و درد مي ميرد . اما مجنون پس از شبي سوگواري بر مزار پدر ، به صحرا بازمي گردد و با جانوران همنشين مي شود . روزي سواري نامه اي از ليلي براي مجنون مي*آورد كه در آن از وفاداريش به او خبر مي دهد . اين نامه مرهمي بر دل مجروح اوست و مجنون با نامه اي لبريز از عشق به آن پاسخ مي دهد . چندي بعد مادر مجنون نيز در مي گذرد و غم مجنون را صد چندان مي كند . روزي ليلي دور از چشم شوهرش ، توسط پيرمردي براي مجنون پيغام مي فرستد كه مشتاق است او را در نخلستاني ببيند . در هنگام ملاقات ، ليلي براي حفظ حرمت آبروي خود ، از 10 گام فاصله ، به مجنون نزديك تر نمي شود و به پيرمرد مي گويد : « از مجنون بخواه آن غزل هايي را كه در وصف عشق من مي خواند و ورد زبان مردمان است ؛ چند بيتي برايم بخواند » . مجنون كه مدهوش شده است پس از هشياري ، چند بيتي در وصف عشق خود و دلربائي ليلي مي خواند و آرزو مي كند شبي مهتابي در كنار هم باشند و راز دل بگويند . سپس مجنون دوباره به دشت و صحرا ، و ليلي به خيمه گاه خود بازمي گردد . ليلي در خانه ي شوهر از هيبت همسر و شرم خويشان ، جرأت گريستن و ناله كردن از فراق يار را ندارد پس در تنهايي اشك مي ريزد و در مقابل ديگران لبخند مي زند . تا اين كه ابن سلام (شوهر ليلي) بيمار مي شود و پس از مدتي از دنيا مي رود . ليلي مرگ همسر را بهانه مي كند ؛ بغض هاي گره خورده در گلو را مي شكند و به ياد دوست گريه آغاز مي كند . به رسم عرب ، زنان شوهر مرده ، بايست تا مدتي تنها باشند و براي همسرشان عزاداري كنند ، بنابراين ليلي پس از مدت ها فرصت مي يابد در تنهائي خود چند بيتي بخواند و از عشق مجنون گريه سردهد . با رسيدن فصل پائيز ، گلستان وجود ليلي نيز رنگ خزان به خود مي گيرد . بيماري ، پيكرش را در هم مي شكند و به بستر مرگ مي افتد . ليلي به مادرش وصيت مي كند : «پس از مرگ مرا چون عروس آراسته كن و مانند شهيدان با كفن خونين به خاك بسپار ( با توجه به اين حديث: «هر كه عاشق شود و پاكدامني ورزد چون بميرد شهيد است») و آن هنگام كه عاشق آواره*ي من بر مزارم آمد ، بگو ليلي با عشق تو از دنيا رفت و امروز هم كه چهره در نقاب خاك كشيده ؛ آرزو مند توست» . پس از مرگ ليلي ، مادرش با ناله و شيون بسيار ، او را چون عروسي مي آرايد و به خاكش مي سپارد . چون خبر درگذشت ليلي به مجنون بيچاره مي رسد ؛ اشك ريزان و سوگوار بر سر آرامگاه ليلي مي آيد ؛ مزار او را در آغوش مي گيرد و چنان نعره مي زند و مي گريد كه هر شنونده ي متأثر مي شود . سپس ليلي را خطاب قرار مي دهد كه : «اي زيباروي من ! در تاريكي خاك چگونه روزگار مي گذراني . حيف از آن همه زيبايي و مهرباني كه در خاك پنهان شد و اگر رفته اي اندوه تو در دل من جاودانه است . » آن گاه برمي خيزد و سر به صحرا مي گذارد ؛ و همه جا را از مرثيه هايي که در سوگ ليلي مي خواند ؛ پر ناله مي كند . اما تاب نمي اورد و همراه جانوران و درندگاني كه با او انس گرفته اند برسر مزار ليلي باز مي*گردد . مانند ماري كه بر گنج حلقه زده ؛ آرامگاه يار را در بر مي*گيرد و از خدا مي خواهد كه از اين رنج رهايي يابد و در كنار يار آرام گيرد . پس نام معشوق را بر زبان مي آورد و جان به جان آفرين تسليم مي كند . تا يك سال پس از مرگ مجنون ، جانوراني كه با او مأنوس بوده اند ؛ پيرامون مزار ليلي و پيكر مجنون را ، رها نمي كنند ؛ به حدي كه مردم گمان مي كنند مجنون هنوز زنده است و از ترس حيوانات و درندگان كسي شهامت نزديك شدن به آن جا را پيدا نمي كند . پس از آن كه بالاخره جانوران پراكنده مي شوند ، مردمان مي بينند در اثر مرور زمان ، از پيكر مجنون جز استخواني نمانده است كه همچنان مزار ليلي را در آغوش دارد . آنان آرامگاه ليلي را مي گشايند و استخوان هاي مجنون را در كنار معشوقش به خاك مي سپارند ( نظامي چون خودش نيز ، همسرش را در جواني از دست داده است ؛ ماجراي مرگ ليلي و سوگواري مجنون را بسيار جانسوز بيان مي*كند ). منبع: سرنا
-
- ادبیات فارسی
- داستان
-
(و 8 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
1 شهریور (زهرا) دلگیر بودن یه شهریوری از شهریور چیز طبیعی ای عه... چون فکر میکنیم ماهمون باید کامل بدرخشه تو این ماه .. ولی هربار بیشتر بغض داشتیم تو این ماه! چاره چیه؟ بیا منتظر خوبی هاش باشیم! اتفاق های خوبی ک میفتن!
-
نام: مریم حیدرزاده تولد: ۲۹ آبان ۱۳۵۶ (۳۹ سال) پیشه: شاعر، ترانهسرا، نویسنده،نقاش زندگی : حیدرزاده که بینایی خود را بر اثر چند عمل جراحی در کودکی از دست داد، در اواخر دههٔ ۷۰ با نوشتن شعرهایی به سبک محاورهای و با بهکارگیری کلمات ساده و روان شهرت یافت. بسیاری از خوانندگان داخل کشور و همچنین خوانندگان فارسی زبان در بیرون از ایران از ترانههای او در آهنگهایشان استفادهکردهاند. مریم حیدرزاده دانشآموخته حقوق قضایی از دانشگاه تهران است. پدر او بازنشسته ارتش و مادر او هم کارمند بود ولی به خاطر نگهداری از وی مدت هاست که فعالیت بیرون از منزل ندارد. مریم حیدرزاده ساکن سعادتآباد تهران است.
- 7 پاسخ
-
- حیدرزاده
- مریم
-
(و 31 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
- حیدرزاده
- مریم
- شعر
- اشعار
- شعر نو
- شعر محاوره ای
- شعر عاشقانه
- شعر های نو
- شعر زیبا
- شعر نو زیبا
- اشعار نو
- سایت شعر نو
- اشعار مریم حیدرزاده
- مریم حیدرزاده
- شعر ناب
- عشق واقعی
- حس خوب
- حال عالی
- ادبیات
- هنر
- هنرمند
- ادبیات و هنر
- اشعار زیبا
- آهنگ مریم حیدر زاده
- دانلود دکلمه های مریم حیدرزاده
- دکلمه مریم حیدرزاده
- بیوگرافی مریم حیدرزاده
- عکس مریم حیدرزاده
- مثل هیچکس
- متن شعر
- متن زیبا
- متن دکلمه
- متن دکلمه مریم حیدرزاده
-
معین تعریف میکند: روزی از ایران نامه ای دستم رسید که داستان زندگی یک فرد از آبادان بود.داستان نوشته شده از این قرار بود. شخصی تعریف میکرد که 16 ساله بودم عاشق دختری شدم، چنان دیوانه وار عاشق آن دختر شدم که پس از اصرار و پافشاری بسیار زیاد توانستم در همان سن پدرم را راضی کنم که به خواستگاری دختره برویم. وقتی به خواستگاری رفتیم پدر دختره بنای مخالفت گذاشت و برای اینکه مرا بپیچاند، اصرار داشت باید درس بخوانم و حداقل دیپلم داشته باشم. من هم پس از آن با جدیت درس را ادامه دادم تا دیپلم گرفتم. بعد از گرفتن دیپلم دوباره به خواستگاری رفتیم ولی پدر دختره گفت حتما باید به سربازی بروم، و بدون داشتن کارت پایان خدمت هرگز به دخترش فکر نکنم. در بیست سالگی به سربازی رفتم و در بیست و دو سالگی دوباره به خواستگاری رفتم ولی پدر دختره اصرار داشت که باید کار مناسب داشته باشم. به هر حال بعد از پیدا کردن کار مناسب و خواستگاری رفتن و آمدن هایم و بهانه های مختلف باعث میشد که بروم و به خواستهء جدید عمل کنم و دوباره بیایم. جالب اینکه در این مدت آن دختر هم به پایش نشسته بود و خواستگاران دیگر را رد میکرد. آن شخص تعریف میکند پس از این خواستگاری رفتن ها و نا امید شدن ها بالاخره پدر دختره در 32 سالگی راضی به ازدواجمان شد و دست از بهانه های خود برداشت. جشن بزرگی بر پا کردیم و در انتهای مراسم در حالی که خودم را خوشبخت ترین آدم روی زمین میدانستم به خانهء خودمان رفتیم. وقتی به خانه رسیدیم همسرم به قدری خسته شده بود بر روی مبل دراز کشید و خوابش برد، من هم برای اینکه اذیت نشود فقط پیشانی أش را بوسیدم و در یک گوشه خوابم برد. صبح اول وقت شاد و سرخوش از اینکه بالاخره پس از سالها معشوقه ام را در کنارم میبینم از خواب بیدار شدم، و وقتی او را در خواب دیدم تصمیم گرفتم به تهیه وسایل صبحانه بپردازم. صبحانه را تهیه کردم و مدتی منتظر بیدار شدنش بودم ولی همسرم بیدار شدنش خیلی طول کشید و من نگران شدم. کمی ترسیدم ولی نزدیک که شدم دیدم همسرم نفس نمیکشد. سریعا پزشکی آوردم و پزشک بعد از معاینه گفت این دختر شب گذشته از فرط خوشحالی دچار حمله قلبی شده و ایست قلبی کرده است. و من فهمیدم پس از سال ها تلاش برای بدست آوردنش او را برای همیشه از دست داده ام. صبحت بخیر عزیزم با آنکه گفته بودی دیشب خدانگهدار با آنکه دست سردت از قلب خسته تو گوید حدیث بسیار صبحت بخیر عزیزم با آنکه در نگاهت حرفی برای من نیست با آنکه لحظه لحظه می خوانم از دو چشمت تن خسته ای ز تکرار عهدی که با تو بستم هرگز شکستنی نیست این عشق تا دم مرگ هرگز گسستنی نیست دانلودآهنگ صبحت بخیر عزیزم
-
- داستان یک ترانه
- یک داستان عاشقانه
-
(و 27 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
- داستان یک ترانه
- یک داستان عاشقانه
- دانلود آهنگ معین
- دانلود آهنگ
- دانلود
- آهنگ معین
- داستان فوق العاده عاشقانه
- داستان زیبای عاشقانه
- عاشقانه
- داستان عشق
- عاشقانه واقعی
- عشق واقعی
- داستانک
- داستان
- داستان کوتاه
- داستان عاشقانه
- داستان واقعی
- صبحت بخیر
- معین
- معین تعریف میکند
- داستان عشق واقعی
- عشق
- علاقه
- دوست داستن
- دیوانه وار
- علاقه شدید
- علاقه شدید قلبی
- داستان کوتاه از روی آهنگ
- داستان کوتاه واقعی
-
وقتی با مردی آشنا شدید چگونه میتوانید بفهمید او قصد ازدواج دارد یا فقط فکر وقتگذرانی و تفریح دارد؟ ۱- اگر مردی خیلی سطحی با شما صحبت میکند و هرگز به مسائل زندگیتان اهمیت ندهد، بیشک در فکر وقتگذرانی است. ولی اگر با مهربانی در خصوص نیازها، زندگی، آرزوها و آیندهٔ شما برایتان صحبت کند و این نکات برایش مهم باشد، پس بدانید به دنبال همسر آیندهاش است. ۲- اگر به خواستهها و معیارهای شما بخندد بدانید که فقط برای سرگرمی با شما ارتباط برقرار کرده است، ولی اگر چنین به نظر برسد که او تابع قوانین و معیارهای شما است و به آنها اهمیت میدهد، به دنبال زنی مناسب برای زندگی مشترکش و جزومردانی که قصد ازدواج دارند هست. ۳- اگر شماره تلفن شمارا داشته باشد و دیر به شما تلفن کند معلوم است که جدی نیست، ولی اگر خیلی زود زنگ بزند درواقع نشان میدهد که به شما علاقهمند شده است و میخواهد اطلاعات بیشتری از سوی شما به دست آورد. ۴- اگر با مردی به رستوران رفتید و اجازه داد پول میز را شما حساب کنید یا اینکه فقط سهم خودش را پرداخت، بدانید مرد زرنگی است که فقط قصد سوءاستفاده از شمارا دارد. ولی اگر صورتحساب را پرداخت نشان میدهد که مایل است تأمینکننده شما باشد و این یعنی اینکه میتوان به آن مرد امید بست. ۵- اگر مردی سر ساعتی با شما قرار بگذارد و دیرتر از وقت مقرر خودش را برساند بدون اینکه از قبل با تلفن شما را آگاه کرده باشد، احتمالاً قصدش تفریح است. اگر وقتشناس و مقرراتی بود میتواند مرد مناسبی برای زندگی باشد. ۶- اگر هرگز با دوستان، اعضای خانواده و همکاران او برخورد نداشته باشید، بدانید در نظرش فقط یک دوست ساده هستید، ولی اگر شمارا به همهکسانی که برایش مهم هستند معرفی کرد بدانید که همسر آیندهاش هستید. ۷- اگر بهطور مرتب بهانههای مختلفی برای معرفی نکردن شما به دوستان و همکارانش و پاپیش گذاشتن برای خواستگاری آورد بدانید قصد ازدواج ندارد. ولی اگر موافقت کرد شمارا در موقعیتی خاص به دوستان و افراد خانوادهاش معرفی کند بدانید که در دسته مردانی که قصد ازدواج دارند به شمار میآید. ۸- اگر مردی نتواند ازنظر مالی، احساسی و معنوی خودش را با شما هماهنگ کند، بدانید قصد تفریح دارد. ولی اگر قادر باشد تأمین کردن و حمایت کردن را در خصوص اعضای خانوادهاش به نحو احسن انجام دهد، یعنی مردی واقعی است و شما میتوانید به او تکیه کنید. ۹- اگر او عقیده دارد که مردان باید آزاد باشند و بگوید برایش مهم نیست که در کنار شما با زن دیگری هم ارتباط دوستی داشته باشد خودتان حدس میزنید که باید چهکار کنید. ولی اگر بخواهد روابط شما انحصاری باشد و فقط شمارا ببیند بدانید که او قصد ازدواج با شمارا دارد. منبع:سایت ارتباط سبز
-
- مشخصه مردانی که قصد ازدواج دارند
- مردانی که قصد ازدواج دارند
-
(و 41 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
- مشخصه مردانی که قصد ازدواج دارند
- مردانی که قصد ازدواج دارند
- قصد ازدواج
- ایا قصد ازدواج دارد ؟
- ازدواج
- مردان
- چگونه بفهمیم ؟
- دوست داشتن
- عشق
- علاقه
- قصد ازدواج دارد ؟
- آیا قصد ازدواج دارد ؟
- درخواست ازدواج
- چگونگی بیان
- بیان درخواست
- فهمیدن درخواست
- فهمیدن درخواست ازدواج
- خانواده
- خانواده و ازدواج
- ازدواج مردان
- رابطه
- رابطه قبل از ازدواج
- چگونه بفهمیم
- آیا قصد ازدواج با من را دارد ؟
- ایا حسی دارد ؟
- ایا نسبت به من حسی دارد ؟
- روانشنانسی
- روانشناسی خانواده
- طرز برخورد
- ازدواج از طرز برخورد
- پیش بینی رفتار
- رفتار شناسی
- چگونه بفهمیم حسی وجود دارد ؟
- حس
- حس عاشقانه
- حس برخورد
- برخورد عاشقانه
- تفریح یا ازدواج
- تفریح یا عشق ؟
- تفریح یا ازدواج ؟
- دوستی ساده یا ازدواج
- دوستی ساده
- عشق واقعی